بهار می آید

ولی حزن پاییز و سوز سرمای زمستان همیسه در دل ما میماند.....

حال من خوب است 

اما...

تو باور نکن

.

.

زندگی جور دیگر میگذرد....

قصه ی دلتنگی و ناامیدی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک روز تعطیل...

یادش بخیر تا لنگ ظهر خواب بودم و بعد غر میزدم خدایا چرا یکاری پیدا نمیشه من از این همه خواب طولانی مدت و بیکاری و بیبرنامگی خلاص بشم...حالا که میرم سر کار چقد هوس خواب تا لنگ ظهر میکنم.....هر روز صبح صدای الارمم که میاد میگم کاش میشد نیم ساعت بیشتر میخوابیدم.....با این وجود باز دلم نمیخواد به اون روزا برگردم...همینکه یه تعطیلاتی مثل امروز باشه کافیه......

همسر نیست....در حال بشور و بسابم ......

از اتاق شروع کردم....

گل هایی که همسر اون دوران میگرفت برام و چندتا شاخه که خودم  براش گرفته بودم همه رو تو یه جعبه نگه داشتم...گلدون مورد نظرمو پیدا نکردم...خیلی نرفتم دنبالش ینی...یه گلدون سفالی سفید گل طبیعی  داشتم که گلش خشک شده بود ..دیدم میشه این رزهای خشک رو بچینم توش.....بنظرم خوب شد...

ً........

کمد رو مرتب کردم.....مهمون داشتم چند وقت پیش ملافه تشک هارو شستم ولی جاسازی نکرده بودم..اتوشون کردم ....وسط کار اومدم تو نت....دارم پست میذارم.....بعدش برم ادامه کار.....

همزمان اهنگ هم گذاشتم.....رسید به ......به کی پز میدی....هوروش باند.....

جیگرم کباب میشه میشنوم....یاد دوستم میفتم که حدود یه ماهه  جدا شده....جدایی توافقی سر هیچ و پوچ..... همش میگم وقتی این اهنگ هارو میشنوه چه حالی میشه....چون هنوز دوسش داره .....